کفر
تو شبیه خدا بودی.
هر جا که رو میکردیم تو را میدیدیم. هر جا که میرفتیم صدای تو را میشنیدیم. نگاهت_مثل نگاه خدا_ نگران و مضطربمان میکرد.
نگاهت_مثل نگاه خدا_ آرامش میداد.
قهر تو سایهی اندوه و بغض و تاریکی بر سرمان میافکند و آشتیت بوی بغل بغل گل سرخ توی هوا میپراکند. گوشمان با شنیدن اسمت تیز میشد و حواسمان پیش دوست داشتن تو بود. دوست داشتیم ساعتها دراز بکشیدیم و به خندههای تو فکر کنیم. دوست داشتیم ساعتها دست زیر چانه بگذاریم و به بوسهای که از دور برایمان فرستاده بودی بیندیشیم. دوست داشتیم بارها با تو بمیریم و زنده شویم. میبینی؟ تو واقعا شبیه خدا بودی.
بعدها، وقتی مثنوی مولوی وسط زندگیمان کش آمد، فهمیدیم «عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است» یعنی چه. میدانی؟ میخواهم بگویم تو واقعا شبیه خدا بودی و وقتی مولوی برایمان توضیح میداد که پیران طریقت تجلی صفات حقند، ما از همه بیشتر میفهمیدیم. وقتی میگفت پیر آیینه ست، ما از همه بیشتر درک میکردیم. میدانی؟ میخواهم بگویم بین ما و عرفان و خدا، تو همیشه جاری و ساری بودی و بوی پیرهن خوش رنگت همهی روزهای سیاه و سفیدمان را پر کرده بود.
همین.